وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








11/95
کشتی عمر

( کشتی عمر)  

بی وفا تر ز تو در عمر ندیدیم کسی

که جفا کردی و هیچ ام نکنی داد رسی

کشتی عمر تو در بحر غم افتاد به آب

ترسم آخر که در این بحر به ساحل نرسی

چون عقابی به سر کوی تو پروازکنان

آمدم ، باز ، در اندیشه  صید مگسی

سبزه زار دلم از دست تو آتش بگرفت

ای که یک عمر به جمع آوری خار و خسی

نفخه صور درونم به قیام ات برخاست

ز قعودی که نمودیم به بانگ جرسی.

 





نويسنده : روشنگر